خوری خلق را و دهانت نبینم
خورنده ندیدم بدین بی دهانی.
منوچهری.
گر با خردی چرا نپرهیزی ای خواجه از این خورنده اژدرها؟
ناصرخسرو.
زبهر دانش و دین بایدش همی مردم که خود خورنده جز این بی شمار و مر دارد.
ناصرخسرو.
هر ابائی که درخورد ببساطوآورد در خورنده رنگ نشاط.
نظامی.
اما نگذارم از خورش دست گر من نخورم خورنده ای هست.
نظامی.
خورنده که خیرش برآید ز دست به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی ( بوستان ).
هوس ؛ نیک خورنده. ( منتهی الارب ). اکول ؛ بسیار خورنده. ج ، خورندگان. || فراخ دل. آنکه از خود چیزی دریغ نمی دارد. کنایه از خرّاج : چون سالی چند برآمد خلیل بمرد و مردی بود از خزانه نام او سلیمان بن عمرو و کنیتش ابوعینان ، مردی فراخ دل و خورنده و پدرش عمرو او را نیکو داشتی ، خلیل او را وصیت کرد و حجابت و سقایت بدو داد. ( ترجمه طبری بلعمی ). || نان خور. ( یادداشت بخط مؤلف ). خانواده. اهل بیت. ( ناظم الاطباء ). آنکه تحت تکفل کس دیگر است : یکی از علماء خورنده بسیار داشت و کفاف اندک. ( گلستان سعدی ). این دو نفر حساب دخل و خرج خود کرده اند، یکی را یک نفر خورنده زیاد بوده آن... یک نفر زیاده از من است. ( مزارات کرمان ص 52 ). || آنکه ملک کسی را بحق و یا ناحق تصرف کند. ( ناظم الاطباء ). || خورند. لایق.