خورشیدگون. [ خوَرْ / خُرْ ] ( ص مرکب ) خورشیدفام. خورشیدمانند. همانند خورشید. روشن و تابان. درخشان : بزرین عمود و بزرین کمرزمین کرده خورشیدگون سربسر.فردوسی. || افروخته رخ از شادی : بدادش بسی پند و بشنید شاه چو خورشیدگون گشت و برشد بگاه.دقیقی. || بینا : بچشمش چو اندرکشیدند خون شد آن دیده تیره خورشیدگون.فردوسی.