بجستند خورشیدرویان ز جای
از آن غلغل نامور کدخدای.
فردوسی.
برون آورید از شبستان اوی بتان سیه چشم خورشیدروی.
فردوسی.
بدینگونه رانید یکسر سخن ز خورشیدرویان سرو چمن.
فردوسی.
بخورشیدرویان سپهدار گفت که این خواب را باز باید نهفت.
فردوسی.
خورشیدروی باشد عنبرعذار باشداز پای تا بفرقش رنگ و نگار باشد.
منوچهری.
من شدم عاشق بر آن خورشیدروی کآبروان دارد هلال منخسف.
خاقانی.
هیچم اندر نظر نمی آیدتا تو خورشیدروی در نظری.
سعدی.