خوردی

لغت نامه دهخدا

خوردی. [ خوَرْ / خُرْ ] ( اِ ) غذاهای آبدار. شوربا. ( ناظم الاطباء ). مرقه. ( السامی فی الاسامی ). شورباج. آبگوشت. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
هر دوان عاشقان بی مزه اند
غاب گشته ، چو... خوردی.
ابوالعباس.
نان سیاه و خوردی بی چربو
وآنگاه مه بمه بود این هر دو.
کسائی.
گندپیر خوردی بریخت گفت مرا نان خشک آرزوست. ( از ترجمان البلاغه رادویانی ).
پیر زالی گفت کش خوردی بریخت
خود مرا نان تهی بود آرزو.
ناصرخسرو.
ای بدل کرده دین بنامردی
چند از این نان و چند از این خوردی ؟
سنائی.
اما گوشت نمک سو [ بدون دال ] گرمی و خشکی بیش دارد و گوشت او مردم را بهتر که خوردی اوی. ( الابنیه عن حقایق الادویه ). مور با سیلمان گفت مرا آرزو می باشد که تراو لشکر جمله مهمان کنم سلیمان گفت بسم اﷲ مور گفت بکنار دریا آی سلیمان با همه لشکر کنار دریا رفت و بایستاد مور شتابان می آمد و پای یک ملخ می آورد و در دریا افکند گفت یا نبی اﷲ گوشت اندک اما خوردی بسیار است. ( اسکندرنامه نسخه سعید نفیسی ).
چون بر او ریخت قطره ای خوردی
گفت هیهات خون خود خوردی.
سنائی.
الاغتراف ؛ خوردی به کفچلیز برداشتن. الغرف ؛ خوردی به کفچلیز برآوردن. التمه و التماهة؛ بگردیدن خوردی یعنی تباه شدن. ( مجمل اللغة ). الاغتراف ؛ آب بدست و خوردی به کفچلیز برداشتن. القدح... خوردی به کفچلیز برکشیدن. ( تاج المصادر بیهقی ).
بشرط آنکه اگر سگ شوی مرا نگزی
لعاب درنچکانی بکاسه خوردی.
سوزنی.
در دیگ دماغ زآتش حس
خوردی پزم از پی مجالس.
خاقانی.
سر و زر فدا کردند تا دیگ مسلمانی بپختند و خوردی خوشگوار اسلام بکاسه سر بخورد ما دادند. ( راحة الصدور راوندی ). || خوردنی. هر چیز قابل خوردن باشد. ( ناظم الاطباء ). || ( حامص ) کوچکی. صِغَر. ( ناظم الاطباء ). بچگی. خردی. رجوع به خردی شود : یحیی از خوردی تا بزرگی همه می گریست. ( قصص الانبیاء ص 202 ). صغران ، صغارة، صِغَر؛ خوردی. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) چیزی که از گلو فرو رفته و بلعیده شده .
غذاهای آبدار شوربا

فرهنگ معین

(خُ رْ دِ ) (اِ. ) غذای آبکی ، مانند آش و آبگوشت .

فرهنگ عمید

خوراک، غذا، طعام.

گویش مازنی

/Khoordi/ کوچک – خردی – کوچکی

پیشنهاد کاربران

بپرس