برِ او شد آنکس که درویش بود
وگر خوردش از کوشش خویش بود.
فردوسی.
مرا دخل و خورد ار برابر بُدی زمانه مرا چون برادر بُدی.
فردوسی.
|| ( ص ) موافق. شایسته. سزاوار. لایق. ( ناظم الاطباء ). درخور. خورا. بروفق. ( یادداشت بخط مؤلف ).- اندرخورد ؛ موافق. سزاوار. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
مُرزش اندر خورد کیر لبوکی.
معاشری.
- درخورد ؛ موافق. شایسته. خورد. درخور. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هر بامداد یک مثقال می باید داد... شرابی که درخورد حال و درخورد مزاج او بود. ( ذخیره خوارزمشاهی ). گفت آن چه چیز است که دیگران داشته اند و من ندارم ؟ گفت آن وزیری است که درخورد تو باشد. ( تاریخ بخارای نرشخی ).خریت از در افسار و از خری خود را
شهی شمارد درخورد افسر و دیهیم.
سوزنی.
درخورد تست خاتم و اقبال و سروری چونانکه رخش رستم درخورد رستم است.
سوزنی.
ای خیال یار درخورد آمدی بی تو دانی هیچ نگشاید ز من.
خاقانی.
هنر درخور معرکه دارم آخراگر ساخت درخورد او هم ندارم.
خاقانی.
گفت شک نیست کاین چنین خوانی نیست درخورد چون تو مهمانی.
نظامی.
که مرهم نهادم نه درخورد ریش که درخورد انعام و اکرام خویش.
سعدی ( بوستان ).
نفس می نیارم زد از شکر دوست که شکری ندانم که درخورد اوست.
سعدی ( بوستان ).
یا رب تو دست گیر که آلاء و مغفرت درخورد تست و درخور ما آنچه ما کنیم.
سعدی ( طیبات ).
یا مکن با پیلبانان دوستی یا طلب کن خانه ای درخورد پیل.
سعدی.
|| ( اِ ) خوراک. خوردنی. طعام. ( ناظم الاطباء ). غذا. قوت. ( یادداشت بخط مؤلف ) : چار غُنده کربسه با کژدمان
خورد ایشان پوست ِ روی مردمان.
رودکی.
برآمیختندی خورشها بهم نبودی بخورد اندرون بیش و کم.
فردوسی.
بر آن نیز گنجی پراکنده کردجهانی بداد و دهش زنده کرد
همی داد مر خوردشان باربار
نکوئی همی کرد بیش از شمار.
فردوسی.
نه از خواب و از خورد بودش مزه بیشتر بخوانید ...