خورا

لغت نامه دهخدا

خورا. [ خوَ / خ ُ ] ( نف ) سزاوار. لایق. شایسته. ( ناظم الاطباء ). درخور. ( انجمن آرای ناصری ) :
خورای تو نبود چنین کار بد
بود کاربد از در هیربد.
ابوشکور بلخی ( از انجمن آرای ناصری ).
خورا هرچه بینی تو از کم و بیش
کند همچو خود هریکی خورد خویش.
اسدی.
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزیست که شایسته پای تو بود.
سعدی.
شد قرص جوت خورش اگرچه
قرص مه و خور بود خورایت .
سلمان ساوجی ( از آنندراج ).
|| خورنده. اکول. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) خوراک اندک. ( ناظم الاطباء ). قوت لایموت. ( برهان قاطع ). || خوش ، و آنرا قوت و آشام نیز گویند. ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ) :
تن خورای گور خواهد شد به تن تا کی چری
جانْت عریانست و تو بر گرد تن کرباس تن.
ناصرخسرو ( از آنندراج ).
|| غانقرایا، نوعی مرض است. || سرطان.

فرهنگ فارسی

( صفت ) در خور سزاوار لایق شایسته .

فرهنگ عمید

درخور، سزاوار، شایسته، لایق.

پیشنهاد کاربران

بپرس