خودفروش


مترادف خودفروش: تن به مزد، تن فروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچه قجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه، خودپرست، خودخواه، متکبر

معنی انگلیسی:
ostentatious, pander, prostitute

لغت نامه دهخدا

خودفروش. [ خوَدْ / خُدْ ف ُ ] ( نف مرکب ) لاف زننده. گزاف گوینده. فخریه کننده. ( ناظم الاطباء ). متکبر. آنکه از خود بیجهت راضی است. خودنما :
گفتیم ای خودفروش خود چه متاعی بگو
گر بخری شبچراغ گر بفروشی خزف.
خاقانی.
در میان صومعه سالوس پردعوی منم
خرقه پوش خودفروش خالی از معنی منم.
سعدی.
بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود
خودفروشان را بکوی می فروشان راه نیست.
حافظ.
می خوار و رند باش ولی خودنما مباش
می نوش در طریقت ما به زخودفروش.
اسیر لاهیجی ( آنندراج ).
|| زن فاحشه که خود را در معرض فروش قرار می دهد.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه خود را در معرض استفاد. شهوت کسان قرار دهد و از آنجا کسب معاش کند . ۲ - متکبر خود پرست .
لاف زننده گزاف گوینده

فرهنگ معین

( ~. فُ ) (ص فا. ) آن که خود را در معرض استفادة شهوت دیگران قرار دهد و از این طریق کسب معاش کند، فاحشه ، روسپی .

فرهنگ عمید

۱. = روسپی
۲. [قدیمی] خودنما، خودستا، لاف زن: بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بُوَد / خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست (حافظ: ۱۶۰ ).

مترادف ها

boaster (اسم)
لافزن، خودستا، ادم لاف زن، خود فروش

bucko (اسم)
خودستا، خود فروش

bribable (صفت)
خود فروش، رشوه گیر، قابل رشوه بودن

hireling (صفت)
خود فروش، مزدور، اجیر

rotten-hearted (صفت)
خراب، خود فروش

swollen-headed (صفت)
مغرور، خود فروش

top-lofty (صفت)
خود فروش

prostitute (صفت)
خود فروش

purulent (صفت)
چرکی، خود فروش، چرک دار

ostentatious (صفت)
خود نما، خودستا، خود فروش، متظاهر

venal (صفت)
قابل فروش، خود فروش، پولی

پیشنهاد کاربران

جلب. [ ج َ ل َ ] ( ع مص ) کشاندن ماشیه را از جایی بجای دیگر برای تجارت. || کشیده شدن. و این فعل لازم و متعدی استعمال شود. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . در حدیث است : لاجلب و لاجنب. فرود آمدن ساعی
...
[مشاهده متن کامل]
از جای دور و امر کردن خداوند ماشیه را تا ماشیه خود را کشیده بیاورد در جایی که فرود آمده است یا دور رفتن خداوند ماشیه از جای خود و ساعی را تکلیف دادن تا نزد او رود. ( از منتهی الارب ) . لاجلب و لاجنب فی الاسلام ؛ بمعنی این که صاحب ماشیه موظف نیست که آنرا بسوی ساعی ( مصدق ) جلب کند تا زکوة از آن گرفته شود بلکه زکاة آن نزد آبها اخذ شود. ( از اقرب الموارد ) . || غوغا کردن و آوازها نمودن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . سروصدا و جاروجنجال راه انداختن. || وعده شر کردن. ( منتهی الارب ) . تهدید ببدی کردن. ( از اقرب الموارد ) . || خشک شدن خون. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . || به شدن جراحت. ( منتهی الارب ) . خوب شدن و پوست برآوردن جراحت. ( از اقرب الموارد ) . || فراهم آوردن. || کسب و طلب کردن و حیله نمودن. || بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن تا درگذرد. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . رجوع به جَلب شود. || اختلاط و درآمیختن اصوات. ( از اقرب الموارد ) . || ( اِ ) غوغا و آوازها. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) . شور و غوغا و فریاد. ( برهان ) : پرخاش جنگ و جلب باشد. ( حاشیه برهان چ معین از لغت فرس ص 216 �متن و حاشیه � ) . || کسانی که ستور را از شهری به شهری کشانند بفروختن. ( منتهی الارب ) . اجلاب. ( منتهی الارب ) . || ( ص ) زن فاحشه و نابکار باشد. ( برهان ) . زن بدکار قحبه. این معنی مخصوص بفارسی است و مأخوذ است از معنی جلب در عربی که عبارت است از �کشیدن و بردن برده و شتر و گوسفند و غیر آنها از جایی بجای دیگر برای فروش � چه زن بدکار تشبیه بمالی شده که بهر جا کشیده میشود. ( از فرهنگ نظام ) . || هر چیز بدل و غیر اصلی. ( فرهنگ نظام ) : مالی که جاپان میسازد اغلب جلب است. ( فرهنگ نظام ) .

خودش را به هر چیزی می فروشد

بپرس