خودسر

/xodsar/

مترادف خودسر: بی ادب، تخس، تکرو، عاق، گستاخ، خلیع، خودرای، خودکامه، خیره سر، لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی، مستبد، مطلق العنان

متضاد خودسر: دموکرات منش

معنی انگلیسی:
headstrong, obstinate, despot, despotic, erratic, insubordinate, intractable, perverse, self-willed, wayward, willful, unbridled, froward

لغت نامه دهخدا

خودسر. [ خوَدْ / خُدْ س َ ] ( ص مرکب ) بی باک. گستاخ. بی ترس. دلیر. به خیال خود. سرکش. متمرد. سخت سر. ( ناظم الاطباء ). مستبد. مستبدبالرأی. خودرأی. خلیعالعذار. آنکه طاعت کس نکند. آنکه برای خود کار کند. ( یادداشت مؤلف ) :
دوش در بزم تو دیدم ز دل خود سر خویش
آنچه پروانه ندیده ست ز بال و پر خویش.
کلیم ( از آنندراج ).
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسربود رنگ هم نشینان برگرفت.
کلیم ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - آنکه بمیل و اراده خود کار کند به رای دیگران و نظامات اجتماع اعتنا نکند خودرای . ۲ - متمرد . ۳ - بی باک گستاخ .
بی باک گستاخ

فرهنگ معین

( ~. سَ ) (ص مر. ) ۱ - مستبد. ۲ - سرکش . ۳ - بی باک .

فرهنگ عمید

۱. آن که به میل و ارادۀ خود عمل می کند، خودرٲی.
۲. آن که به قوانین اجتماعی پابند نیست.
۳. دارای استقلال.

فرهنگستان زبان و ادب

{maverick} [علوم سیاسی و روابط بین الملل] ← سیاستمدار خودسر

واژه نامه بختیاریکا

سَر خو باز؛ سر وردار

مترادف ها

hard-mouthed (صفت)
سرکش، بد دهن، بدلگام، خودسر

resistant (صفت)
پایدار، خود سر، مقاوم

opinionated (صفت)
خود رای، خود سر، لجوج، مستبد

overconfident (صفت)
خود رای، خود سر

wayward (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، متمرد

presumptuous (صفت)
خود رای، جسور، مغرور، گستاخ، خود بین، از خود راضی، خود سر

headstrong (صفت)
خود رای، خود سر، سر سخت، لجباز

intractable (صفت)
ستیزه جو، خود سر، سرپیچ، متمرد، لجوج، رام نشدنی، لجوجانه

assuming (صفت)
خود رای، متکبر، خود بین، از خود راضی، خود سر

presuming (صفت)
خود رای، جسور، از خود راضی، خود سر، پر رو

willful (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر

intrepid (صفت)
دلیر، خود سر، متهور، بی باک، سرانداز، شجاع، با جرات، بی ترس

fearless (صفت)
بی پروا، خود سر، بی باک، خیره سر، نترس، بی محابا

froward (صفت)
خود رای، سرکش، خود سر، یاغی، سر سخت

untoward (صفت)
خود سر، ناموفق، تبه کار، نا مناسب، بدامد، خود سر - نامساعد

overweening (صفت)
خود رای، مغرور، خود سر، بسیار مغرور

self-assertive (صفت)
خود رای، خود سر، خود پسند، خود بیانگر

self-opinionated (صفت)
خود رای، خود سر، خودستا، سر سخت، خود پسند

self-assured (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، مطمئن بنفس خود

self-confident (صفت)
خود رای، خود سر، خیره سر، مطمئن به خود

فارسی به عربی

عنید

پیشنهاد کاربران

کسی که بدون توجه به دیگری کاری را انجام دهد.
خودشناس - خود رای - خودسر - خودپسند - خودساز - خود باور - خودبین - خود خواه - خود دار
معنی خود سر : بی ادب، گستاخ، تخص
معنی خودسر:بی ادب، تخس، گستاخ
کسی که بدون مشورت عجولانه کاری را سر خود انجام میدهد
النا اصلانی هستم پایه ی چهارم در شهرستان فریدون شهر مدرسه ی فاطمیه . خود سر : کسی که به حرف کسی گوش نمی دهد و همان کار را انجام می دهد.
خودسر:کسی که با کسی برای انجام دادن کاری مشورت نمی کند و همان کار را انجام می دهد.
خود فرمان

کسی که سر خود کاری را انجام میدهد
obstinate

بپرس