خوبرویی


مترادف خوبرویی: جمال، خوشگلی، زیبایی، صباحت، قشنگی، ملاحت

متضاد خوبرویی: زشت رویی

لغت نامه دهخدا

خوبرویی. ( حامص مرکب ) خوب سیمایی. خوش صورتی. خوشگلی. ( ناظم الاطباء ). زیبایی. جمال. حُسن. صباحت. وجاهت. قشنگی. نیکویی. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
یکی خوبرویی و زیبندگی
که هست آیتی در فریبندگی.
نظامی.
یکی گفت از ختن خیزد نکویی
فسانه ست آن طرف در خوبرویی.
نظامی.
سردفتر آیت نکویی
شاهنشه ملک خوبرویی.
نظامی.
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئیش مست.
نظامی.
خدای یوسف صدّیق را عزیز نکرد
بخوبرویی لیکن بخوب کرداری.
سعدی.
|| ملاطفت. گشاده رویی : محمدبن جعفر ملقب بوده است به دیباج بسبب تازگی و گشادگی و خوبرویی. ( تاریخ قم ص 223 ).

فرهنگ فارسی

خوب سیمایی خوش صورتی

مترادف ها

beauty (اسم)
حسن، خوش رویی، خوشگلی، خوبرو، زیبایی، جمال، زنان زیبا، خوبی، خوبرویی

fairness (اسم)
عدل، خوبی، خوبرویی، عدالت

comeliness (اسم)
خوشگلی، خوبی، خوبرویی، خوش منظری

پیشنهاد کاربران

بپرس