خوبروی


معنی انگلیسی:
adonis

لغت نامه دهخدا

خوبروی. ( ص مرکب ) جمیل. آنکه چهره اش نیکو باشد. خوش صورت. زیبا. خوشگل. ( ناظم الاطباء ). صبیح. نیکوروی. خوش سیما. خوب رخسار. ( یادداشت بخط مؤلف ). ج ، خوبرویان :
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با ندم روزی بپایان آردش.
رودکی.
پسر بود او را گزیده چهار
همه خوب روی و نبرده سوار.
دقیقی.
ای خورفش بتی که چو بینند روی تو
گویند خوبرویان ماه میاوری.
خسروی.
شبستان همه پیش باز آمدند
بدیدار او بزمسازآمدند
شبستان بهشتی بد آراسته
پر از خوبرویان و پرخواسته.
فردوسی.
چنین گفت بیدار شاه رمه
که اسپان و این خوبرویان همه.
فردوسی.
چنین داد مهراب پاسخ بدوی
که ای سرو سیمین بر خوبروی.
فردوسی.
بیامدبرادرْش با خواسته
بسی خوبرویان آراسته.
فردوسی.
بت ترک خوبروی گرفته بچنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ
قد و تنْش سرو و سیم رخ و زلف روز و شب
لب و غمزه نوش و زهر بر او دل پرند و سنگ.
؟ ( از ترجمان البلاغه رادویانی ص 32 ).
از جمع خوبرویان من خاص مر ترایم
شاید که من ترایم زیرا که تو مرایی.
فرخی.
باده اندر دست و خوبان پیش روی
خوبرویانی بخوبی داستان.
فرخی.
آمد آن مشکبوی مشکین موی
آمد آن خوبروی ماه عذار.
فرخی.
ای بهار خوبرویان چند حیلت کرده ای.
فرخی.
تا گوش خوبرویان با گوشوار باشد
تا جنگ و تا تعصب با ذوالفقار باشد.
منوچهری.
تا گل خودروی بود خوبروی
تا شکن زلف بود مشکبوی.
منوچهری.
خوبروی از فعل خوبست ای برادر جبرئیل
زشت سوی مردمان از فعل زشتست اهرمن.
ناصرخسرو.
صدهزاران خوبرویانند نیز
هر یکی گویی که ماه انور است.
ناصرخسرو.
خوبرویی و خوبرویان را
عهد با روی کی بود درخور؟
مسعودسعد.
و از قطره مأمعین بنده خوبروی پدید آوردم. ( قصص الانبیاء ).
یک روز فضل بن یحیی از سرای خلیفه با خانه همی شد برنایی اندر راه پیش روی وی آمد خوبروی. ( تاریخ بخارا ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( خوبرو ی ) ( صفت ) آنکه چهره اش زیبا باشد زیبا نیکو روی . جمع : خوبرویان .

پیشنهاد کاربران

وسیم
- بهی رو ؛ خوش رو. خوب رو :
طبیب بهی روی با آب و رنگ
ز حلم خدا نوشدارو بچنگ.
نظامی.
- بهی پیکر ؛ خوب روی و خوب صورت ونیکوشکل و خوش اندام. ( ناظم الاطباء ) :
بدو گفت شخصی بهی پیکری
گمانم چنانست کاسکندری.
نظامی.

بپرس