خوب گوی. ( نف مرکب ) سخن خوب گوینده. شیرین زبان. خوش مقال. خوش سخن. خوبگو : سپهبد چنین دادپاسخ بدوی که ای شاه نیک اختر خوبگوی.فردوسی.چنین گفت خودکامه بیژن بدوی که من ای فرستاده خوبگوی.فردوسی.فرستاده یی را بنزدیک اوی سرافراز و بادانش و خوبگوی.فردوسی.کسی که ژاژ دراید بدرگهی نشودکه خوب گویان آنجا شوند کندزبان.فرخی.