ز خویشان فرستادصد نزد من
بدین خواهش آمد گو پیلتن.
فردوسی.
بجمشید از مهر خواهش نمودنهادش کمان پیش و پوزش نمود.
فردوسی.
بیامد سپهدار پیران بدربخواهش بخواهد ترا از پدر.
فردوسی.
گه بدرشتی و گه بخواهش و خنده.منوچهری.
نه او خواهش پذیرد هرگز از من نه آغارش پذیرد زآب آهن.
( ویس و رامین ).
فروغ خور بگل نتوان نهفتن بخواهش باد را نتوان گرفتن.
( ویس و رامین ).
خود را اندر افکنی و به خواهش و تضرع و زاری پیش این کار بازشوی. ( تاریخ بیهقی ).بزنهار آیی بر من کنون
بخواهش بخواهم ترا زو بخون.
اسدی ( گرشاسب نامه ).
چون کار بخواهش رسد از شرم و خجالت باشند گدازنده چو بر آتش ارزیز.
سوزنی.
بخواهش گفت کان خورشیدرخساربگو تا چون بدست آمد دگر بار؟
نظامی.
کنم درخواستی زآن روضه پاک که یک خواهش بود در کار این خاک.
نظامی.
چو کوتاه شد دستش از عز و نازکند دست خواهش بدرها دراز.
سعدی ( بوستان ).
|| رغبت. میل. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ) : بزرگان ز هر جای برخاستند
بخاقان چین خواهش آراستند.
فردوسی.
که بر لشکر امروز فرمان تراست همه کشور چین و توران تراست.
فردوسی.
بگویم من این هرچه گفتی بطوس بخواهش دهم نیز بر دست بوس.
فردوسی.
چو خسرو را بخواهش گرم دل یافت مروت را در آن بازی خجل یافت.
نظامی.
|| اراده. ( ناظم الاطباء ) ( یادداشت بخط مؤلف ) : پر از خشم بهرام گفتش چنین
شما راست آئین بتوران و چین
که بی خواهش من سر اندرنهی
براه این نباشد مگر ابلهی.
فردوسی.
|| شفاعت. ( السامی فی الاسامی ) ( مهذب الاسماء ). توسط. حمایت. ( ناظم الاطباء ) : چنین داد پاسخ بدو شهریار
که با مرگ خواهش نیاید بکار.
فردوسی.
|| مراد. مطلوب. مقصود. ( ناظم الاطباء )( یادداشت بخط مؤلف ) : بیشتر بخوانید ...