خواهرانی که به خواهر خود حسادت می کردند داستانی است که توسط خاورشناس فرانسوی آنتوان گالان گردآوری شده و با ترجمه او در هزار و یک شب گنجانده شده است.
مدت ها پیش، خسرو شاه، حاکم ایران، خود را مبدل می کند تا با قوم خود درآمیزد تا افکار آنها را بشنود. یک شب، او به خانه ای نزدیک می شود که در آن سه خواهر مشغول صحبت هستند. بزرگتر می گوید که می خواهد با نانوای سلطان ازدواج کند تا بهترین نان را بخورد. وسطی می خواهد با آشپز سلطان ازدواج کند تا خوشمزه ترین غذاها را بچشد. در مورد خواهر سوم، او اعلام می کند که می خواهد با خود پادشاه ازدواج کند و قول می دهد که فرزندی با موهای طلا و نقره به او بدهد، اشک هایشان مروارید می شود و هر زمان که لبخند می زنند، غنچه های گل سرخ ظاهر می شوند. [ ۱]
شاه به وزیر خود دستور می دهد که صبح روز بعد دختران را به حضور او بیاورد تا بتواند خواسته های آنها را برآورده کند: او دو خواهر بزرگتر را به عقد نانوا و آشپز درآورد و خواهر سوم را به عقد خودش درآورد. دو خواهر ملکه جدید که از ازدواج خود ناامید شده بودند، نقشه ای می کشند تا او را تحقیر کنند و باعث شوند که لطف پادشاه را از دست بدهد. به محض به دنیا آمدن اولین فرزند سلطنتی پسر، خاله های حسود پسر را می گیرند، گهواره ای برای او می گذارند و به جوی آب می اندازند که از کنار قصر می گذرد. به جای او یک توله سگ گذاشتند تا سلطان را فریب دهد. گهواره توسط نهر به حومه کاخ سلطنتی برده می شود و در آنجا توسط یک باغبان پیدا می شود. باغبان پسر را نزد همسرش می برد تا او را مثل فرزند خودش بزرگ کند.
نه ماه دیگر می گذرد و ملکه شاهزاده دومی به دنیا می آورد. خواهران حسود او پسر را برای بار دوم با توله جایگزین می کنند و او را در یک سبد در جریان می اندازند. شاهزاده کوچک اما توسط باغبان پادشاه نجات می یابد و توسط سرپرست باغ ها بزرگ می شود. سال بعد، ملکه دختری به دنیا می آورد و او نیز مورد حیله خاله های حسود قرار می گیرد: شاهدخت کوچک را در سبدی به جوی آب می اندازند، اما ناظر باغ ها او را نجات می دهد. سلطان که از وعده های دروغ همسرش خشمگین شده بود، دستور می دهد او را از قصر بیرون کنند و در جعبه یا کلبه ای جلوی مسجد حبس کنند و هر کس به مسجد می رود به صورت او تف کند.
در همین حال، ناظر باغ ها، خواهران و برادران سلطنتی را به عنوان فرزندان خود بزرگ می کند. در روایتی از داستان، برادران بهمن، پرویز و خواهر پریزاده نام دارند. در نسخه ای دیگر، آنها فرید، فاروز و فریزاده نامیده می شوند. [ ۲] پدر خوانده آنها برای آنها قصری در خارج از شهر می خرد و با خانواده اش به آنجا نقل مکان می کند. پس از مرگ او، سه خواهر و برادر این مکان را به ارث می برند. روزی پریزاده در حالی که برادرانش در حال شکار هستند در خانه می ماند و پیرزنی مسلمان از او دیدن می کند. او بازدید کننده خود را با غذا و سؤالاتی در مورد سرگردانی خود سرگرم می کند. پیرزن پاسخ می دهد که خانه قصر پریزاده واقعاً زیبا است و باغ آنها به همان اندازه با شکوه است، اما سه شیء کم دارد: پرنده سخنگو که با صدای خود پرندگان دیگر را می کشد. درخت آوازخوان که برگ هایش آهنگ می سازند. و آب طلایی که می تواند یک حوض را پر کند و هرگز فرسوده و سرریز نشود.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفمدت ها پیش، خسرو شاه، حاکم ایران، خود را مبدل می کند تا با قوم خود درآمیزد تا افکار آنها را بشنود. یک شب، او به خانه ای نزدیک می شود که در آن سه خواهر مشغول صحبت هستند. بزرگتر می گوید که می خواهد با نانوای سلطان ازدواج کند تا بهترین نان را بخورد. وسطی می خواهد با آشپز سلطان ازدواج کند تا خوشمزه ترین غذاها را بچشد. در مورد خواهر سوم، او اعلام می کند که می خواهد با خود پادشاه ازدواج کند و قول می دهد که فرزندی با موهای طلا و نقره به او بدهد، اشک هایشان مروارید می شود و هر زمان که لبخند می زنند، غنچه های گل سرخ ظاهر می شوند. [ ۱]
شاه به وزیر خود دستور می دهد که صبح روز بعد دختران را به حضور او بیاورد تا بتواند خواسته های آنها را برآورده کند: او دو خواهر بزرگتر را به عقد نانوا و آشپز درآورد و خواهر سوم را به عقد خودش درآورد. دو خواهر ملکه جدید که از ازدواج خود ناامید شده بودند، نقشه ای می کشند تا او را تحقیر کنند و باعث شوند که لطف پادشاه را از دست بدهد. به محض به دنیا آمدن اولین فرزند سلطنتی پسر، خاله های حسود پسر را می گیرند، گهواره ای برای او می گذارند و به جوی آب می اندازند که از کنار قصر می گذرد. به جای او یک توله سگ گذاشتند تا سلطان را فریب دهد. گهواره توسط نهر به حومه کاخ سلطنتی برده می شود و در آنجا توسط یک باغبان پیدا می شود. باغبان پسر را نزد همسرش می برد تا او را مثل فرزند خودش بزرگ کند.
نه ماه دیگر می گذرد و ملکه شاهزاده دومی به دنیا می آورد. خواهران حسود او پسر را برای بار دوم با توله جایگزین می کنند و او را در یک سبد در جریان می اندازند. شاهزاده کوچک اما توسط باغبان پادشاه نجات می یابد و توسط سرپرست باغ ها بزرگ می شود. سال بعد، ملکه دختری به دنیا می آورد و او نیز مورد حیله خاله های حسود قرار می گیرد: شاهدخت کوچک را در سبدی به جوی آب می اندازند، اما ناظر باغ ها او را نجات می دهد. سلطان که از وعده های دروغ همسرش خشمگین شده بود، دستور می دهد او را از قصر بیرون کنند و در جعبه یا کلبه ای جلوی مسجد حبس کنند و هر کس به مسجد می رود به صورت او تف کند.
در همین حال، ناظر باغ ها، خواهران و برادران سلطنتی را به عنوان فرزندان خود بزرگ می کند. در روایتی از داستان، برادران بهمن، پرویز و خواهر پریزاده نام دارند. در نسخه ای دیگر، آنها فرید، فاروز و فریزاده نامیده می شوند. [ ۲] پدر خوانده آنها برای آنها قصری در خارج از شهر می خرد و با خانواده اش به آنجا نقل مکان می کند. پس از مرگ او، سه خواهر و برادر این مکان را به ارث می برند. روزی پریزاده در حالی که برادرانش در حال شکار هستند در خانه می ماند و پیرزنی مسلمان از او دیدن می کند. او بازدید کننده خود را با غذا و سؤالاتی در مورد سرگردانی خود سرگرم می کند. پیرزن پاسخ می دهد که خانه قصر پریزاده واقعاً زیبا است و باغ آنها به همان اندازه با شکوه است، اما سه شیء کم دارد: پرنده سخنگو که با صدای خود پرندگان دیگر را می کشد. درخت آوازخوان که برگ هایش آهنگ می سازند. و آب طلایی که می تواند یک حوض را پر کند و هرگز فرسوده و سرریز نشود.
