بنمای دوستداری بفزای خواستاری
دانی که خواستاری باشد ز دوستداری.
منوچهری.
گر دوستدار مایی ای ترک خوبچهره زین بیش کرد باید با مات خواستاری.
منوچهری.
|| حمایت. طرفداری. شفاعت. ( یادداشت بخط مؤلف ) : نیست غم چون بخواستاری من
خسرو صاحب القران برخاست.
خاقانی.
|| دلجویی. دلداری : ترا افتد که با ما سر برآری
کنی افتادگان را خواستاری.
خاقانی.
|| مسألت. خواهشگری. ( یادداشت بخط مؤلف ). || شره. خواهش نفس. میل نفس : هفتم شره وخواستاری که نفس پیوسته در شهوات و لذات متعدی و متمادی بود و بر حد اقتضاء و اعتدال اقتصار ننماید و حوصله نیاز او پر نشود تا بهلاک انجامد. ( نفایس الفنون ). || خواستکاری. طلب زن برای زناشویی. ( ناظم الاطباء ) : وز دگر سو عروس زیباروی
شادمان شد بخواستاری شوی.
نظامی.
چون ز حد رفت خواستاری من شرمش آمد ز بیقراری من.
نظامی.
تا لیلی را بخواستاری در مرکب خود کشد عماری.
نظامی.
- خواستاری کردن ؛ خِطْبه. طلب ازدواج از زنی کردن : چون از وفات پدر یکچندی بگذشت بیگانه ای او را خواستاری کرد. ( جهانگشای جوینی ).