خواب بردن

لغت نامه دهخدا

خواب بردن. [ خوا / خا ب ُ دَ ] ( مص مرکب ) بخواب رفتن. درربودن خواب کسی را :
سختم عجب آید که چگونه بردش خواب
آن را که بکاخ اندر یک شیشه شراب است.
منوچهری.
ترا در بزم شاهان خوش برد خواب
ز بنگاه غریبان روی برتاب.
نظامی.
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه ست خوابش برده به.
سعدی ( گلستان ).
از تشویش دزدان خوابش نبردی. ( گلستان ).
نه گریان و درمانده بودی و خرد
که شبها ز دست تو خوابم نبرد.
سعدی ( بوستان ).
شب از درد بیچاره خوابش نبرد
بخیل اندرش دختری بود خرد.
سعدی ( بوستان ).
- امثال :
اگر دنیا راآب ببرد او را خواب برده است ؛ این مثل را برای افراد بی اعتناء به امور زنند.

فرهنگ فارسی

بخواب رفتن در ربودن خواب کسی را

پیشنهاد کاربران

بپرس