خوا

لغت نامه دهخدا

خوا. [ خ َ ] ( اِ ) گوشت باشد که بعربی لحم گویند. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ).

خوا. [ خ ُ ] ( اِ ) قوت. ( ناظم الاطباء ). آنچه روز بدان گذرانند. خوراک به اندازه روز. قوت لایموت. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ).

خوا. [ خ ِ ] ( اِ ) لذت. چاشنی. ذوق. مزه. ( منتهی الارب ) ( از برهان قاطع ) : و اما شکر در درون بی خوابی و مرارتی هست که اگر همه شکرها مردنیا بدو فرودهی همه بی خوا شود. ( از جنگ خطی مورخ 651 ).

خوا. [ خ َ ] ( ع اِ ) خلو شکم از طعام. ( منتهی الارب ). || رعاف. ( منتهی الارب ).

خوا. [ خ َ / خ ُ ] ( اِخ ) از روزهای عربان. منه : یوم خوا.

فرهنگ فارسی

خواه خواهی .
خلو شکم از طعام یا رعاف

پیشنهاد کاربران

خوآ در زبان فاخر لکی یعنی نمک
رنده باد لک و لکستان

بپرس