بخندید و گفت ای یل اسفندیار.
فردوسی.
بخندید خسرو ز گفتار زن بدو گفت کای شوخ لشکرشکن.
فردوسی.
بتو دادم آن شهر و آن روستاتو بفرست اکنون یکی پارسا
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا براه.
فردوسی.
وگرم بکشی بر کشتن تو خندم من بچرخشت تن خویش نپیوندم.
منوچهری.
تو ز شادی چند خندی نیستی آگه از آنک او همی بر تو بخنددروز و شب در زیرلب.
ناصرخسرو.
هیچ دانی غرض از اینها چیست هر که خندید بیش ، بیش گریست.
سنائی.
مرد از پس سی سال گذر کرد بر ابخازبرداشت همان موی و بخندید بران چند.
خاقانی.
در ماه نو از چه رو می خندی کآن روی به آفتاب برخندد.
خاقانی.
منم آن صبح نخستین که چو بگشایم لب خوش فروخندم و خندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
چو در روی بیگانه خندید زن دگر مرد گولاف مردی مزن.
سعدی ( بوستان ).
یکروز بخندید و سالی بگریست.|| استهزاء کردن. ریشخند کردن. مسخره کردن :
سپهبد کجا گشت پیمان شکن
بخندد بر او نامدار انجمن.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که بر میزبان بخیره چرا خندی ای مرزبان.
فردوسی.
بر لعل و شکرخند که نرخ شکر و لعل کردی بدو لعل شکرآگند شکسته.
سوزنی.
کسی کو داند و کارش نبنددبر او بگری که او بر خویش خندد.
عطار.
|| ظاهر شدن برق. زدن برق. جستن برق. ( یادداشت بخط مؤلف ) : درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور بلخی.
|| شگفتن و بازشدن گیاه وگل و برگ : گل بخندید وباغ شد پدرام.
فرخی.
از بس گل مجهول که در باغ بخندیدنزدیک همه کس گل معروف شد آخال.
فرخی.
بخندد همی بر کرانهای راه بفصل زمستان گل کامکار.
فرخی.
بسیار گل آورده بودند و آنچه از باغ من بونصر گل صدبرگ بخندید شبگیر آن را بخدمت سلطان فرستادم. ( تاریخ بیهقی ). اگر روزی چند گرم شود و درخت بخنددو شکوفه و برگ بیرون کند و ناگاه باد سرد شود همه را سرما ببرد. ( فلاحت نامه ).بیشتر بخوانید ...