خندان لب. [ خ َ ل َ ] ( ص مرکب ) متبسم. کنایه از شادان. شادروی : پیش خندان لبش ز اشک چو دُرگریه آفتاب دیدستند.خاقانی.زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست.حافظ.این مدت عمر ما چو گل ده روز است خندان لب و تازه روی می باید بود.حافظ.