خنداخند

لغت نامه دهخدا

خنداخند. [ خ َ خ َ ] ( اِ مرکب ) خنده متصل و از روی دل. ( ناظم الاطباء ). || ( ق مرکب )خندان خندان. ( انجمن آرای ناصری ). کم کم :
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان به خنداخند.
منجیک.
دفع چشم بد جهانی را
همچنان نرم نرم و خنداخند.
انوری.
درهم آمیختیم خنداخند
من و چون من فسانه گویی چند.
نظامی ( از آنندراج ).
بند بر من نهاد خنداخند
یعنی آشفته را بباید بند.
نظامی.

فرهنگ فارسی

( اسم ) خند. متصل و از روی دل .

فرهنگ عمید

خندان خندان، در حال خندیدن، خنده کنان: درهم آویختیم خنداخند / من و چون من فسانه گویی چند (نظامی۴: ۷۰۱ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس