خنجک. [ خ َ ج َ ] ( اِ )خار خسک. ( ناظم الاطباء ). خاری باشد که بتازی آن را شیخ خوانند. ( نسخه ای از لغت نامه اسدی ) :
نباشد بس عجب از بختم ار عود
شود در دست من مانند خنجک.
ابوالمؤید بلخی.
چرا این مردم دانا و زیرک سار و فرزانه به تیمار و عذاب اندر ابا دولت به پیکار است
اگر گل کارد او صدبرگ ابا زیتون ز بخت او
بر آن زیتون و آن گلبن بحاصل خنجک و خار است.
خسروی.
ببستان بعد ازین برعکس بهمن گل سوری برون آید ز خنجک.
هندوشاه.
|| سیاه دانه. || یکنوع غله ای است. ( ناظم الاطباء ) ( التفهیم ) : و قوت ایشان دانه خنجک است. ( قصص الانبیاء ).خنجک. [ خ ُ ج َ ] ( اِ ) بنه. حبةالخضراء. ( ناظم الاطباء ). درختی است کژ بر کوه روید. بتازی حبةالخضراش گویند. بوکلک. چتلانغوش. ( یادداشت بخط مؤلف ). شجر محلب. ( بحر الجواهر ) :
یاد نآری پدرت را که مدام
گه بتنگش چدی و گه خنجک.
( از فرهنگ اسدی نخجوانی ).