خنبک

لغت نامه دهخدا

خنبک. [ خُم ْ ب َ ] ( اِمص ) برهم زدگی کف های دست با اصول مطابق ساز. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ). || استهزاء. مسخره. ( ناظم الاطباء ). || ( اِ ) جامه درشت و خشن که درویشان پوشند. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ). || تنبک. دمبک. ( از ناظم الاطباء ) ( از انجمن آرای ناصری ) ( از آنندراج ). || خمره کوچک. ( ناظم الاطباء ). خمچه. خنبچه. خم کوچک. ( یادداشت بخط مؤلف ). || کنار طبل. || نفیر اسب در هنگام نوشیدن آب. ( ناظم الاطباء ).

خنبک. [ خُم ْ ب ُ ] ( اِخ ) قریتی است از بدخشان. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( اسم ) دف و دایر. کوچکی که چنبر آن از برنج یا روی باشد .
قریتی است از بدخشان

فرهنگ عمید

= خمک

پیشنهاد کاربران

بپرس