داشت خنبی چند از روی بگنجینه
که درو برنرسیدی پیل از سینه.
منوچهری.
چون اول خنب دردی بود آخرش چگونه باشد. ( کشف المحجوب هجویری ).بیا ساقی از خنب دهقان پیر
مئی در قدح ریز چون شهد و شیر.
نظامی.
گوید او محبوس خنب است این تنم چون می اندر بزم خنبک می زنم.
مولوی.
چون ببینی مشک پرمکر و مجازلب ببند و خویش را چون خنب ساز.
مولوی.
این چنین می را بخور زین خنبهامستیش نبود ز کوته دنبها.
مولوی.
خنب. [ خِمْب ْ ] ( ع اِ ) باطن زانو و اسفل اطراف رانها و اعلای ساقها. || گشادگی میان استخوانهای پهلو. || میان انگشتان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، اَخناب.
خنب. [ خ َ ن َ ] ( ع اِ ) بیماری بینی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خنب. [خ َ ن َ ] ( ع مص ) مبتلا شدن به بیماری بینی. || لنگ شدن. منه : خنب فلان. || هلاک شدن. منه : خنب فلان. || سست شدن پای. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خنب رجله.
خنب. [ خَمْب ْ ] ( اِ ) اطاق. خَنَب. || صفه. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خَنَب.
خنب. [ خ َ ن َ ] ( اِ ) اطاق. خَنب. || صفه. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ).
خنب. [ خ ِن ْ ن َ ]( ع ص ) مرد دراز گول و احمق که در اعضای وی اختلاج باشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خنب. [ خُمْب ْ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کاشان. با 215 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آن غلات و میوه است. شغل اهالی زراعت و قالی بافی و راه مالرو است. مزرعه سی زرده بید جزء این ده می باشد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).