خمیر کردن. [ خ َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) سرشتن. بسرشتن. عجن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : خوی نیکست و عقل مایه ٔدین کس نکرده ست جز بمایه خمیر.ناصرخسرو. || نرم کردن. بشکل خمیر درآوردن : بدست آهن تفته کردن خمیربه از دست بر سینه پیش امیر.سعدی ( گلستان ).
knead (فعل)امیختن، مخلوط کردن، خمیر درست کردن، سرشتن، مالیدن، خمیر کردن، ورزیدنmake a paste (فعل)خمیر درست کردن، خمیر کردنmake a dough (فعل)خمیر درست کردن، خمیر کردنmalaxate (فعل)خمیر درست کردن، خمیر کردنmash (فعل)خرد کردن، لاس زدن، خمیر کردنimpaste (فعل)خمیر کردن، رنگ غلیظ زدن بهpulp (فعل)خمیر کردن، به صورت تفاله در آوردن، گوشتالو شدنleaven (فعل)خمیر کردن، مخمر کردن، ور اوردنreduce to pulp (فعل)خمیر کردن