همی برفشانم بخیره روان
خمیده روانم چو خم کمان.
فردوسی.
خمیده سر از بار شاخ درخت بفر جهاندار بیداربخت.
فردوسی.
چو باریک و خمیده شد پشت ماه ز باریک زلف شبان سیاه.
فردوسی.
خمیده کمانی چو ابروی اوی همی راست آمد ببازوی اوی.
فردوسی.
بدخوی شوی ز خوی بد یار خود چنانک خنجر خمیده گشت چو خمیده شد نیام.
ناصرخسرو.
چونست بار شاخ و سمن پروین که ماه نو خمیده چو عرجونست.
ناصرخسرو.
چنگ او در چنگ او همچون خمیده عاشقی با خروش و با نفیر و با غریو و با غرنگ.
منوچهری.
بر پر الفی کشید ونتوانست خمیده کشید الف ز بی صبری.
منوچهری.
آن طفل بین که ماهیکان چون کند شکاربر سوزن خمیده چو یک پاره نان کند.
خاقانی.
همچون درخت گندم باشی از برای فرض گه راست ، گه خمیده و جان بسته بر میان.
خاقانی.
وآن قد الف مثال مجنون خمیده ز بار عشق چون نون.
نظامی.
چون قامتم کمان صفت از غم خمیده شدچون تیر ناگهان ز کمانم بجست یار.
سعدی.
خموع ؛ خمیده رفتن کفتار مانند لنگ. خمع؛ خمیده رفتن کفتار مانند لنگ. مهلل ؛ شتر لاغر خمیده. ( منتهی الارب ).- ابروی خمیده ؛ ابروی کج :
مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا بکمان خانه ابروی خمیده.
سعدی.
- پشت خمیده ؛ پشت دو تاشده. پشت دولاشده.- خمیده پشت ؛ پشت دوتاشده :
خمیده پشت از آن گشتند پیران جهاندیده
که اندر خاک می جویند ایام جوانی را.
( نقل از جنگ خطی آقا ضیاءالدین نوری ).