خمیدن


مترادف خمیدن: خم شدن، دولاشدن، کج شدن، لنگیدن

معنی انگلیسی:
bend, bow, decline, hang, sway, turn, to bend or stoop

لغت نامه دهخدا

خمیدن. [ خ َ دَ ] ( مص ) کج شدن. خم گردیدن. ( ناظم الاطباء ). خم شدن. خم آوردن. دوتا شدن. چفته شدن. خم خوردن. منحنی گشتن. گوژ شدن. دولا شدن. بخم شدن. انحناء. انعطاف. تقوس. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
خمیدی سر از بار شاخ درخت
بفر جهاندار پیروزبخت.
فردوسی.
مرا خواست کآرد بخم کمند
چو دیدم خمیدم ز راه گزند.
فردوسی.
سپیده چو از جای خود بردمید
میان شب تیره اندر خمید.
فردوسی.
آمده نوروز و ماه با گل سوری بهم
باده سوری بگیر بر گل سوری بخم
زلف بنفشه ببوی لعل خجسته ببوس
دست چغانه بگیر پیش چمانه بچم.
منوچهری.
رویم چو گل زرد شد از درد جهالت
وین سرو بناوقت بخمید چو چنبر.
ناصرخسرو.
زلف بنفشه خمید بر غبب جویبار.
خاقانی.
زرشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
زسهم او برمد هوش راکب ضرغام.
؟ ( سندبادنامه ص 12 ).
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چونکه در بازار عطاران رسید.
عطار.
|| میل. میلان. منحرف شدن. بیراه رفتن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || لنگیدن. ( ناظم الاطباء ). همقی. نوعی از رفتار یعنی گاهی بچپ گاهی براست خمیدن در رفتن. ( منتهی الارب ). || تعظیم کردن. به رکوع درآمدن. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
برسمی که بودش فرازآورید
جهانجوی پیش سپهبد خمید.
فردوسی.
چو بهری ز تیره شب اندر چمید
کی نامور پیش یزدان خمید.
فردوسی.
- خمیدن پشت ؛ خم کردن پشت. دوتا کردن پشت :
مانا که گوهری ز کف تو نهان شده
پشت از برای جستن آن راخمیده ای.
سنائی.

خمیدن. [خ ِ دَ ] ( مص ) خلمیدن. بینی گرفتن. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱ - کج شدن خم شدن . ۲ - لنگیدن .
خلمیدن بینی گرفتن

فرهنگ معین

(خَ دَ ) (مص ل . ) ۱ - کج شدن . ۲ - لنگیدن .

فرهنگ عمید

خم شدن، کج شدن، دولا شدن.

واژه نامه بختیاریکا

جَرِستِن

مترادف ها

decline (فعل)
خرد شدن، کاستن، رد کردن، خم شدن، خمیدن، سقوط کردن، صرف کردن، تنزل کردن، نپذیرفتن، شیب پیدا کردن، مایل شدن، رو بزوال گذاردن

halt (فعل)
ایستادگی کردن، ایستادن، خمیدن، مکی کردن، لنگیدن، ایست کردن

cripple (فعل)
عیب دار کردن، خمیدن، فلج کردن، لنگ کردن، چلا ق کردن

bow (فعل)
خم شدن، تعظیم کردن، سرتکان دادن، خم کردن، خمیدن، سر فرود اوردن، خمیده شدن، سجود کردن

lean (فعل)
تمایل داشتن، خم شدن، خمیدن، کج شدن، تکیه زدن، تکیه کردن، پشت دادن، پشت گرمی داشتن، متکی شدن، تکیه دادن بطرف

hop (فعل)
رقصیدن، خمیدن، پرواز دادن، پلکیدن، لی لی کردن، روی یک پا جستن، رازک بار اوردن، جست وخیز کوچک کردن، لنگان لنگان راه رفتن

bend (فعل)
منحرف کردن، کوشش کردن، برگشتن، خم شدن، تعظیم کردن، خم کردن، خمیدن، کج کردن، دولا کردن، بذل مساعی کردن

limp (فعل)
خمیدن، لنگیدن، شلیدن

hobble (فعل)
داد و بیداد کردن، خمیدن، لنگیدن، شلیدن، لنگ لنگان راه رفتن، مانع حرکت شدن، دست و پای کسی را بستن

stoop (فعل)
خم شدن، خمیدن، سر فرود آوردن، دولا شدن

فارسی به عربی

انحناء

پیشنهاد کاربران

بپرس