خموش. [ خ ُ ] ( ع مص ) مصدر دیگر است برای خمش. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). رجوع به خمش شود.
خموش. [ خ ُ ] ( ع اِ ) ج ِ خمش. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خموش. [ خ َ ] ( ص ) ساکت. خاموش.خمش. بیصدا. بیزبان. ( از ناظم الاطباء ) :
بدو گفت کای گنج فرهنگ و هوش
نه نیکو بود مرد دانا خموش.
اسدی.
لیکن ارزد بسمع مستمعان با زبانی چنین خموش منم.
انوری.
خداوند تدبیر و فرهنگ و هوش نگوید سخن تا نبیند خموش.
سعدی ( گلستان ).
- خموش نشستن ؛ ساکت نشستن. بیصدا نشستن : در گریبان کش سر و بنشین خموش
چون بسی تردامنی داری هنوز.
عطار.
یا سخن آرای چو مردم بهوش یا بنشین همچو بهائم خموش.
سعدی ( گلستان ).
|| ستور رام. || چراغ فرومرده. ( ناظم الاطباء ).