فروبرد سر سرو را داد خم
به نرگس گل سرخ را داد نم.
فردوسی.
گر ز خیمه سوی جنگ آمد و خم داد کمان دشمن او را چه به صحرا و چه در حصن حصین.
فرخی.
چون بصف آید کمان خویش دهد خم از دل شیران کینه کش بچکد خون.
فرخی.
چه شوی رنجه بخم دادن بالای دراز.فرخی.
اندر رکوع خم ندهد پای و پشتشان لیکن به پیش میر بکردار چنبرند.
ناصرخسرو.
کدامین سرو را داد او بلندی که بازش خم نداد از دردمندی.
نظامی.
|| کنایه از رد کردن و دفع نمودن. ( انجمن آرای ناصری ) : شاهی که چو کردند قران پیلک و دستش
البته کمان خم ندهد حکم قران را.
انوری.