خم خم

لغت نامه دهخدا

خم خم. [ خ َ خ َ ] ( ص مرکب ) پیچاپیچ. ( یادداشت بخط مؤلف ) : همیشه کمندی خم خم بر فتراک داشتی. ( اسکندرنامه سعید نفیسی ).
خام طبع آنکه می گوید به چنگ و کف مگیر
زلفکان خم خم و جام نبیذ خام را.
سوزنی.
، خمخم. [ خ ِ خ ِ ] ( ع اِ ) پستان گوسپند که بسیارشیر باشد. || گیاهی خاردار که خارش باریک و به هر در آویزند بچسبد و در سواد قاهره بهمرسد و دانه اش بخورد شتر دهند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خمخم. [ خ ُ خ ُ ] ( ع اِ ) جانور کوچک دریایی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خمخم. [ خ ُ خ ُ ] ( اِ ) رستنی که آن را خاکشی وشفترک نیز گویند. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

پیچاپیچ
رستنی که آنرا خاکشی و شفترک نیز گویند

پیشنهاد کاربران

بپرس