خلیف

لغت نامه دهخدا

خلیف. [ خ َ ] ( ع ص ، اِ ) راه میان دو کوه. || وادی میان دو کوه. || مدفع آب و راه در کوه به هر طور که باشد. || راه. || مرد تیزفهم و چرب زبان. ( منتهی الارب ). || جامه ای که میان شکافته هر دو طرف آن را به هم منظم گردانند. || روز دویم از زائیدن ماده شتر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه :رکبها یوم خلیفها. || شیر که فله از آن گرفته باشند. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، خُلُف. خُلف. خِلف. || زنی که موها را در قفا فروفرستاده باشد. || سلطان بزرگ. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || وصف پیراهنی است که کهنه آن را بیرون کرده دوخته باشند. ( منتهی الارب ). منه : قمیص خلیف.

پیشنهاد کاربران

بپرس