خاری که بمن درخلد اندر سفر هند
به چون بحضر در کف من دسته شب بوی.
فرخی.
ز گل بوی باشد خلیدن ز خار.اسدی.
گل می نهد بمحفل نادانان بر قلب عاقلان بخلد خارش.
ناصرخسرو.
سوزن اندر خلید در خایه آن چنان کور جلف بی مایه.
سنائی.
زین خار غم که در دل ریحان و گل خلیدنوحه کنان بباغ صبای اندرآمده.
خاقانی.
خاری که خلید دامنت راخونی که گرفت گردنت را.
نظامی.
چون کسی را خار در پایش خلدپای خود را بر سر زانو هلد.
مولوی.
خار غم خون بر دل من می خلید از دیربازاین زمان هم گر برون آمد گل از خاری چه شد.
اوحدی.
|| فروکردن. فروبردن مانند سوزن و خار و جز آن. ( از ناظم الاطباء ) : اگر خلندم در دیده نیست هیچ شگفت.
مسعودسعد.
هر که اندر شیخ تیغی می خلیدپاژگونه او تن خود می درید.
مولوی.
|| سوراخ کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) ( ناظم الاطباء ) : خار و گل دارند نعت عنف و وصف لطف تو.
تا ولی را بوی بخشی و عدو را دل خلی.
سوزنی.
گردن حساد را گرز گرانش شکست دیده بدخواه را نوک سنانش خلید.
شمس فخری.
|| خستن. ( صحاح الفرس ). مجروح کردن و زخم کردن. ( ناظم الاطباء ). جریحه دار کردن. ( یادداشت بخط مؤلف ) : بوقت صلح دل من خلد بتیر مژه
بوقت جنگ دل دشمنان بتیر خدنگ.
فرخی.
ننگری توبمن که غمزه تودل خلد نی روا بود بنگر
کز بد او مرا نگهدارد
خدمت خسرو رهی بر در.
عنصری.
هر آن گاهی که داری گل چدن کارروا باشد اگر دستت خلد خار.
( ویس و رامین ).
کمان ابروت بر من کشیده به تیر غمزه جانم را خلیده.
( ویس و رامین ).
چو یعقوب فرزانه اینها شنیددل خال فرخ نشان را خلید.
( یوسف و زلیخا ).
چون نخواهی کت ز دیگر کس جگر خسته شوددیگران راخیره خیره دل چرا باید خلید.
ناصرخسرو.
بیشتر بخوانید ...