خلوف

لغت نامه دهخدا

خلوف. [ خ ُ ] ( ع مص ) بوی گرفتن دهان روزه دار. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : خلف خلوفاً و خلوفةً و خلفةً. رجوع به خلفة شود. || متغیرشدن مزه و بوی شیر. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || تباه شدن کسی. || برآمدن بر کوه. || گرفتن کسی را از پس وی. || خدا جای گم شده کسی شدن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). || ستون استوار کردن در مؤخر خانه. ( منتهی الارب ). || پس پدر و یا بجای پدر شدن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || اختلاف کردن. || غوره نوآوردن تاک. || خلیفه کسی در اهل او گردیدن. || خوی پدر نگرفتن پسر. ( منتهی الارب ). در تمام معانی رجوع به خلفة شود. || اصلاح جامه کردن. || گول و احمق گردیدن. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ). منه : خلف فلان خلافةً و خلوفاً. رجوع به «خلافة» شود.

خلوف. [ خ ُ ] ( ع اِ ) پس ماندگان. ( منتهی الارب ). ج ِ خلف. || حی خلوف ؛ جماعتی که از قبیله ای حاضر باشد. ازاضداد است. || جماعتی را گویند که از قبیله ای رفته باشند. ( منتهی الارب ). || رفتگان ؛ قبیله ای که از ایشان هیچکس نماند. ( منتهی الارب ).

خلوف. [ خ ُ ] ( ع اِمص ) بدبویی دهان روزه دار و گرسنه : دهنهای خوشبوی از تاب شعله گرسنگی دود خلوف به آسمان رسانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ).

فرهنگ فارسی

بد بویی دهان روزه دار و گرسنه

پیشنهاد کاربران

بپرس