بملاح وآنکس که کردی خله.
فردوسی.
کشتی اهل فضل شود غرق بحر یأس گرنه ز اهتمام تو باشد ورا خله.
شمس فخری.
|| چیزی که خلنده و فرورونده در جایی باشد مانند سوزن و جوال دوز و درفش و امثال آن. ( از برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). سُک : آدمیان را سخنی بس بود
گاو بود کش خله در پس بود.
امیرخسرو دهلوی ( از انجمن آرای ناصری ).
|| ( ص ) خالی که در برابر پر است. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) ( از آنندراج ). || رها : خیز ودنیا بجملگی خله کن.
سنائی.
|| ( اِ ) بادی را گویند که خلنده در شکم باشد. ( برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). || هر دردی که از مفاصل و اعضاء و احشاءناگاه برخیزد و احساس تیرک زدن شود. ( ناظم الاطباء ) ( از برهان قاطع ) : رویها تابان ز خشم ، اندامها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد خله.
مسعود سعد.
|| هرزه گویی و هذیان را هم گفته اند. ( برهان قاطع ) ( ازناظم الاطباء ) : هر مدح و آفرین که نه اندر ثنای توست
نزدیک عقل باشد افسانه و خله.
شمس فخری ( از آنندراج ).
|| چیزی را گویند که بتدریج و آهستگی و کم کم برطرف شود. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ). || قیل و قال : برآید یکی باد با زلزله
ز گیتی برآرد خروش و خله.
فردوسی.
|| هر قول و فعلی که دل ازآن آزرده شود. ( ناظم الاطباء ) : آنکه ترا زاد مرد و آنکه ز تو زاد رفت
نیست ازین جز خیال نیست از آن جز خله.
سنائی.
خله. [ خ ُ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) چوب درازی که بدان کشتی میرانند. ( از برهان قاطع ) ( ناظم الاطباء ). خَلَه || سکان کشتی. ( ناظم الاطباء ). خَلَه.
خله. [ خ ُل ْ ل َ / ل ِ ] ( اِ ) خلم. مخاط بینی. ( برهان قاطع ) ( از ناظم الاطباء ) :
چو آید زو برون حمدان بدان ماند سرسرخش
که از بینی سقلابی برون آید همی خله.
عسجدی ( از انجمن آرای ناصری ).
- خله چشم ؛ رطوبت غلیظی که در کنجهای چشم جمع شود. ( ناظم الاطباء ).- || رطوبت غلیظی که بسبب آن مژگانها بهم می چسبند. ( ناظم الاطباء ).بیشتر بخوانید ...