خلنده

لغت نامه دهخدا

خلنده. [ خ َ ل َ دَ / دِ ] ( نف ) در اندرون شونده. مجروح کننده. ( از برهان قاطع ) ( از صحاح الفرس ). سوراخ کننده :
بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی
دیده بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار گشن
نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.
ناصرخسرو.
هرچند خلنده ست چو همسایه خرماست
بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
|| تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. ( از یادداشت بخط مؤلف ) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). علامتهای آن [ علامتهای تفرق الاتصال ] درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... ( ذخیره خوارزمشاهی ). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || نافذ. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

آنچه که در چیزی فرو رود ( مانند سوزن خار و غیره ) .
در اندرون شونده مجروح کننده

فرهنگ معین

(خَ لَ دِ ) (ص فا. ) آن چه که در چیزی فرو رود.

فرهنگ عمید

آنچه در چیزی می خلد و فرومی رود، فرورونده: بُوَد بر دل ز مژگان خلنده / گهی تیر و گهی ناوک زننده (لبیبی: شاعران بی دیوان: ۴۸۹ ).

پیشنهاد کاربران

بپرس