بود بر دل ز مژگان خلنده
گهی تیر و گهی ناوک زننده.
لبیبی.
حلق بداندیش را برنده چو تیغی دیده بدخواه را خلنده چو خاری.
فرخی.
همه درخت و میان درخت خار گشن نه خار بلکه سنان خلنده و خنجر.
فرخی.
خلنده تر ز جاهل بر نروید.ناصرخسرو.
هرچند خلنده ست چو همسایه خرماست بر شاخ چو خرمات همی آب خورد خار.
ناصرخسرو.
|| تیرکشنده. زخمی که تیر می کشد. ( از یادداشت بخط مؤلف ) : آماسی که سخت گرم و خلنده باشد همچون خار بخلد آن را شوکه گویند. ( از ذخیره خوارزمشاهی ). علامتهای آن [ علامتهای تفرق الاتصال ] درد خلنده باشد و گاهگاه چنان پندارد که آن موضع... ( ذخیره خوارزمشاهی ). علامت این آماس دردی بود لازم و خلنده و تب سوزان. ( ذخیره خوارزمشاهی ). || نافذ. ( ناظم الاطباء ).