این محب حق ز بهر علتی
وآن دگر رابی غرض خود خلتی.
مولوی ( مثنوی ).
رجوع به خلة شود.خلة. [ خ َل ْ ل َ ] ( ع اِ ) شتربچه بسال دوم درآمده ( مذکر و مؤنث در آن یکسان است ). || سوراخ خرد. || سوراخ. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || ریگ توده ٔجداگانه. || می. || می ترش. || می متغیر بدون ترشی. || وزن سبک. || جای خالی شده از آدمی پس از مرگ وی. || حاجت و درویشی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، خلال.
- امثال :
الخلة تدعوا اِلی السلة ؛ حاجت و درویشی شخص را بسوی سرقت می کشاند.
|| خوی. خصلت. ج ، خلال. || صداقت. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خلة. [ خ ِل ْ ل َ ] ( ع اِ ) نیام شمشیر پوست پوشانیده. || هر بطانه ای که نیام شمشیر را پوشاند. || روده ای که بر پشت سرهای کمان برگشته باشد. || پوست با نقش و نگار. ج ، خلل ، خلال. جج ، اخلة. || دوستی. ( یادداشت بخط مؤلف ). مصادقت. هواخواهی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). یقال : أنه لکریم الخلة. || دوست. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). در این کلمه مذکر و مؤنث و واحد و جمع مساوی است. || خله واحد خلل چیزی که در میان دندانها ماند از طعام. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || خاصیت. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خلة. [ خ ُل ْ ل َ ] ( ع اِ ) درختی خاردار. || رستنگاه عرفج و جای انبوهی آن. || علف شیرین. یقال : الخلة خبزالابل و الخمص فاکهتها. || هر زمین که در آن گیاه تلخ و شورمزه نباشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، خُلَل. || زن دوست. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ،خِلال. || خله در لغت محبت باشد و نزد ارباب سلوک اخص از محبت است و آن عبارت است از جای گرفتن دوستی محبوب در دل به نحوی که جز محبوب گنجایش احدی را نداشته باشد و این نوع دوستی سری است از اسرار الهی و مکنون غیب و علامت و نشانه آن همان است که جزیاد و ذکر محبوب کسی را در ساحت قدس آن بار نیست.