خلایق

/xalAyeq/

مترادف خلایق: آفریدگان، خلیقه ها، مردم، موجودات، مخلوقات

برابر پارسی: آفریدگان، توده ها، مردم

معنی انگلیسی:
herd

لغت نامه دهخدا

خلایق. [ خ َ ی ِ ] ( ع اِ ) خلائق. ج ِ خلیقة. ( دهار ) ( ناظم الاطباء ). برایا. مخلوقات. مردم. ( یادداشت بخط مؤلف ) : و پولی ( پُلی ) ساختند و خلایق و چهارپایان بدان می گذشتند. ( ترجمه تفسیر طبری ).
ندانم یک تن از جمع خلایق
که در دل تخم مهر تو نکشته.
بوالمثل ( از صحاح الفرس ).
درآ ای حجت زیبا سخن گوی
که بردی از خلایق در سخن گوی.
ناصرخسرو.
و خلایقی را تربیت کرد تا چون سولاخ شود آن زنبیل رود. ( فارسنامه ابن بلخی ص 138 ). اما خداوند را معلوم نیست کی این مرد طالب ملک است و خلایق تبع خویش کرد. ( فارسنامه ابن بلخی ص 87 ).
توانگر خلایق آنست که در بند شره و حرص نباشد. ( کلیله و دمنه ). تا خلایق روی زمین آلوده و مرفه پشت بدیوار امن و فراغ آوردند. ( کلیله و دمنه ). بشناختم که آدمی ، شریفتر خلایق و عزیزتر موجودات است. ( کلیله و دمنه ). خلایق بنده حاجات خویشند. ( اسرارالتوحید ).
النبی النبی آرند خلایق بر زبان.
خاقانی.
خلایق را چو نیکو خواه گردد
به اجماع خلایق شاه گردد.
نظامی.
خلایق که زر در زمین می نهند
بر اوقفل و بند آهنین می نهند.
نظامی.
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشتست و تو حوری.
سعدی ( خواتیم ).
چو سال بد از وی خلایق نفور.
سعدی ( بوستان ).
حسن ظن خلایق در حقم بر کمالست. ( گلستان ).
خزائن تهی کرد و پر کرد جیش
چنان کز خلایق بهنگام عیش.
سعدی.
- امثال :
خلایق هرچه لایق ، نظیر: به هر کس آنچه لایق بود، دادند.

فرهنگ فارسی

(اسم ) جمع خلیفه. ۱ - طبیعتها و سرشتها. ۲ - آفریدگان مخلوقات . ۳ - آدمیان .

فرهنگ معین

(خَ یِ ) [ ع . ] (اِ. ) جِ خلیقه . ۱ - طبیعت ها، سرشت ها. ۲ - مخلوقات ، مردم .

فرهنگ عمید

= خلیقه

پیشنهاد کاربران

برایا
خلقان . [ خ َ ] ( اِ ) ج ِ خَلق : تا حشر کرد دهر بملکت ضمان از آنک جودت همی بروزی خلقان ضمان کند. مسعودسعد. کوتوال را گفت تا پیاده تمام گمارد از پس خلقانی تا کوشک . ( تاریخ بیهقی ) .
اناس
ابناء دهر ، اهل روزگار ، ابناء بشر ، ابناء جهان ، ابناء روزگار ، ابناء زمان ، خلایق ، مردم روزگار ، ابناء نوع
ابناء جهان

بپرس