گاله ای که هیچ خلقش ننگرید
از خلاقت آن کریم آنرا خرید.
مولوی.
|| تمرین. ( یادداشت بخط مؤلف ). || دروغ. ( از حواشی اقبالنامه وحید ص 102 ) : بر شاه اگر صورتم بد کند
خلاقت نه بر من که بر خود کند.
نظامی.
خلاقة. [ خ َ ق َ ] ( ع اِمص ) ملاست. نرمی. تابانی. || ( مص ) سزاوار گردیدن. منه : خلق خلاقه. || خوش خوی گردیدن زن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خلقت المراءة؛ خوش خوی گردیدن آن زن. || خلق. ( منتهی الارب ). رجوع به خلق در این لغت نامه شود.
خلاقة. [ خ َل ْ لا ق َ ] ( ع ص ) مؤنث خَلاّ ق. ( از ناظم الاطباء ).
- قوه خلاقة ؛قوتی که ایجاد صور بدیعه می کند.