خلاف. [ خ ِ ] ( ع اِ ) نوعی از بید است. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). درخت بید را گویند. چنین گویند که در عهد قدیم تخم او در زمین افتاده و بخلاف معهود درخت او برآمد و بزرگ شد. بدین سبب ، عرب او را خلاف نام نهاد و این تعریف خلیل بن احمد است و گفته اند از انواع نبات هرچه تلخ بوده طبع او گرم بوده الا بید که سرد است بدین واسطه او را خلاف گفته اند و شعری ایراد کرده اند:
کل مر ماخلا الصفصافا
مسخن یدعی کذاک خلافا.
( ترجمه صیدنه ).
خلاف نوعی از بید است نه بید . ( منتهی الارب ). || آستین پیراهن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). آستین قمیص. ( یادداشت بخط مؤلف ). || عکس. مقابل. ( ناظم الاطباء ). واروی. باشگونه. ضد. ( یادداشت بخط مؤلف ) : یا تأویل کنم و بزبان گویم خلاف آنچه در دلست... لازم باد بر من زیارت خانه خدا. ( تاریخ بیهقی ).من این رندان و مستان دوست دارم
خلاف پارسایان و خطیبان.
سعدی ( طیبات ).
رفیقانم سفر کردند هر یاری به اقصائی خلاف من که بگرفتست دامن در مغیلانم.
سعدی ( طیبات ).
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود.سعدی ( طیبات ).
همه سلامت نفس آرزو کند مردم خلاف من که بجان می خرم بلائی را.
سعدی.
گروهی همنشین من خلاف عقل و دین من گرفته آستین من که دست از دامنش مگسل.
سعدی ( طیبات ).
خلاف رای سلطان رأی جستن بخون خویش باشد دست شستن.
سعدی ( گلستان ).
- بخلاف ؛ بضد. مقابل. در مقابل. بعکس : آنجای حشمتی باید هرچه تمامتر به آن کار پیش رود؛ اگر بخلاف این باشد زبون گیرند. ( تاریخ بیهقی ). حال پادشاهان این خاندان... بخلاف آنست. ( تاریخ بیهقی ). مرد... توبه کرده است که بخلاف این مستوره که دعای او را حجابی نیست ، کار نپیوندد. ( کلیله و دمنه ).
یا بخلافم همه کاری بکن.بیشتر بخوانید ...