گرچه کنون تیره و در خفیت است.
ناصرخسرو.
خفیة. [ خ ِ / خ ُ ی َ ] ( ع مص ) نهان گشتن کسی از کس دیگر. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : خفیت له خِفیَه ( خُفیَه )؛ نهان گشتم مر او را.
خفیة. [ خ َ فی ی َ ] ( ع اِ ) چاه. ج ، خفایا، خفیات. || بیشه انبوه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || نوعی از جنون. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : به خفیه ؛ او را نوعی جنونست. || آسیب و مضرت دیو و پری. خافیه. ( یادداشت بخطمؤلف ). || ( ص ) مؤنث خفی. ج ، خفیات ، خفایا. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
- الطاف خفیه الهی ؛ فیض های غیرآشکار خدا.
- علوم خفیه ؛ علوم غریبه و عبارتست از کیمیا، لیمیا، هیمیا سیمیا، ریمیاً و اول اسامی این پنج علم در جمله کله سر آمده است. ( یادداشت بخط مؤلف ).
- نون خفیه ؛ نون خفیفه. ( ناظم الاطباء ).
خفیة. [ خ ُ ی َ ] ( ع مص ،اِمص ) خفیه. نهان. ( یادداشت بخط مؤلف ). پوشیده. عدم آشکار. مخفی. ( از ناظم الاطباء ) : ادعوا ربکم تضرعاً و خُفْیَةً. ( قرآن 55/7 ). قل من ینجیکم من ظلمات البر و البحر تدعونه تضرعاً و خُفْیَةً لئن انجی̍نا من هذه لنکونن َّ من الشاکرین. ( قرآن 63/6 ).
خفیه می گفتند سرها این بدان
تا نباید که خدا دریابد آن.
مولوی.
خفیه می گویند نامت را کنون خفیه هم بانگ نماز ای ذوفنون.
مولوی.
دگر بخفیه نمی بایدم شراب و سماع که نیکنامی در دین عاشقان ننگ است.
سعدی.
که یکی از ملوک حواشی در خفیه پیامش فرستاد که ملوک آن طرف قدر چنان بزرگوار ندانستند و بی عزتی کردند بر ما گران آمد. ( گلستان سعدی ).سعدی بخفیه خون جگر خورد بارها
این بار پرده از سر اسرار برگرفت.
سعدی ( بدایع ).
کریم عزوجل غیب دان و مطلع است گرش بجهر بخوانی و گر بخفیه دراز.
سعدی.
- خفیه محال ؛ زمین مخفی از حکومت. ( ناظم الاطباء ). - در خفیه ؛ در نهانی. پنهانی. پوشیده.
|| جاسوس. ( یادداشت بخط مؤلف ). پلیس مخفی.
- پلیس خفیه ؛ کارآگاه.
|| آشکارا. ( یادداشت بخط مؤلف ). این کلمه از اضداد است.