خفش
لغت نامه دهخدا
خفش. [ خ ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اخفش و خفشاء. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خفش. [ خ َ ف َ ] ( ع اِ ) خردی چشم. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || علتی بی درد در پلکهای چشم. || علتی که بشب بهتر بیند تا بروز و در ابر تا روز صاف بی ابر. ( ناظم الاطباء ). بیماریی در چشم و آن رقیق و ضعیف بودن قرنیه و عنبیه باشدکه نور در هر دو فروشود و پیش بعضی اطباء ضعف بینائی با نم و تری مژه. روزکوری. ( یادداشت بخط مؤلف ).
خفش. [ خ َ ف َ ] ( ع مص ) خرد گردیدن چشم ها. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || مبتلی گشتن بضعف بصر. || خرد بودن پیش کوهان شتر و دراز نشدن آن. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
فرهنگ فارسی
پیشنهاد کاربران
پیشنهادی ثبت نشده است. شما اولین نفر باشید