نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز.
فردوسی.
بدو گفت کز خفت و خیز زنان جوان پیر گردد به تن بی گمان.
فردوسی.
تبه گردد از خفت و خیز زنان بزودی شود نرم چون پرنیان.
فردوسی.
پیری و سستی آمد و گشتم ز خفت و خیززین پیشتر نساخت کسی مرد را زعام.
ناصرخسرو.
وآنکه ز بیگانگان نفیر برآورداکنون از خفت و خیز یار فروماند.
سوزنی.
که شد پاسدار تو در خفت و خیزپناهت کجا کرده بازار تیز.
نظامی.
عزب را نکوهش کند خرده بین که میرنجد از خفت و خیزش زمین.
سعدی ( بوستان ).
شب خلوت آن لعبت حورزادمگر تن در آغوش مأمون نداد
بگفتا سر اینک بشمشیر تیز
بینداز و با من مکن خفت و خیز.
سعدی ( بوستان ).