خطیر. [ خ َ ] ( ع ص ) بزرگ. مهم. عظیم. ( ناظم الاطباء ). عزیز.باقدر. ( زمخشری ). گران. ( مهذب الاسماء ) :
بلبل بزخمه گیرد نی بر سر بهار
چون خواجه خطیر برد دست را بمی.
منوچهری.
خواجه بزرگوار بزرگیست نزد ماوز ما بزرگتر به بر خسرو خطیر.
منوچهری.
جز براه سخن چه دانم من که حقیری تو یا بزرگ و خطیر.
ناصرخسرو.
پیش وزیر با خطر و حشمتم بدانک میرم همی خطاب کند خواجه خطیر.
ناصرخسرو.
گر خطیر آن بودی کش دل و بازوی قویست شیر بایستی بر خلق جهان جمله امیر.
ناصرخسرو.
ملک این برمک را... از بلخ بفرمود آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر. ( تاریخ بخارا نرشخی ).ورنه ایمن بزی خطیر مباش.
سنائی.
هرکه از خطر بگریزد خطیر نشود. ( کلیله و دمنه ). و مالی خطیر در صحبت تو حمل فرموده می آید دو جهان گرچه سخت باخطر است. ( کلیله و دمنه ).یکی بدونه برآمد شمار طاعت من
برآمد از گنهان مبلغ خطیر مرا.
سوزنی.
من خطیری نیم خطر چه کنم.عطار.
ندهد هوشمند روشن رای بفرومایه کارهای خطیر.
سعدی ( گلستان ).
- امر خطیر ؛ امر بزرگ ، عظیم ، مهم و مشکل. ( از ناظم الاطباء ).- رجل خطیر ؛ مرد شریف. ( منتهی الارب ).
- مبالغی خطیر ؛مبالغی بزرگ و عظیم. ( یادداشت بخط مؤلف ).
|| پر خطر و آفت. ( ناظم الاطباء ).
- امر خطیر ؛ کار پر خطر و آفت و خطرناک.
|| مطلع و بابصیرت. ( ناظم الاطباء ).
- خاطر خطیر ؛ خاطر ذهین و بابصیرت و مطلع. ( ناظم الاطباء ) :
دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا.
ناصرخسرو.
|| همقدر و هم منزلت. ( ناظم الاطباء ) ( از لسان العرب ) ( ازتاج العروس ). منه : هذا خطیر لهذا؛ ای مثله فی القدر. || ( اِ ) مهار. || رسن. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ). || تار مانندی که در سختی گرما از هوا فرودآید. || قیر. || تاریکی شب. || وعید. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || نشاط. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس )( از لسان العرب ).بیشتر بخوانید ...