خطور کردن
مترادف خطور کردن: بردل گذشتن، به خاطر آمدن، از ذهن گذشتن، به ذهن متبادر شدن
معنی انگلیسی:
لغت نامه دهخدا
فرهنگ فارسی
مترادف ها
زدن، ضرب زدن، ضربت زدن، ضربه زدن، خوردن، خطور کردن، اعتصاب کردن، خوردن به، به خاطر خطور کردن، سکه ضرب کردن
رخ دادن، اتفاق افتادن، خطور کردن، واقع شدن
برق زدن، خطور کردن، تاباندن، ناگهان شعله ور شدن، زود گذشتن
خطور کردن
خطور کردن، دیدار مکرر کردن، پیوسته امدن به، تردد کردن، زیاد رفت و آمد کردن در