خطباء

لغت نامه دهخدا

خطباء. [ خ ُ طَ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ خَطیب. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ) :
سکه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند.
نظامی ( مخزن الاسرار ص 25 ).
خطبای عراق و شعرای آفاق فوجاً بعدفوج روی بحضرت خلافت نهادند. ( ترجمه تاریخ یمینی ). یکی از خطبای آن اقلیم... بپرسش آمده ، گفت. ( گلستان سعدی ). || ج ِ خاطب. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).

خطباء. [ خ َ ] ( ع ص ) مؤنث اَخطَب در همه معانی. ( منتهی الارب ) ( ازتاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : ید خطباء؛ دست که سیاهی خضاب آن رفته باشد. ( منتهی الارب ). ج ، خُطب.

پیشنهاد کاربران

ارباب سخن ؛ مردمان فصیح و بلیغ و خطبا. ( ناظم الاطباء ) .

بپرس