خطاف. [ خ َطْ طا ] ( ع اِ ) پرستک. ( تفسیر ابوالفتوح مروزی ). پرستو. فراستوک. پرستوک. فراشتوک. عصفورالجنه. چلچله. ( یادداشت بخط مؤلف ). ابابیل. ( غیاث اللغات ) : خدای تعالی مرغانی را بفرستاد همچون خطاف که آنرا پرستوک خوانند تا بلب دریا شدند؛ هر یکی سه پاره گل برگرفتند دو بپای و یکی بمنقار و بهوا اندرپریدند و بر زبر سر آن لشکر بایستادند. ( ترجمه طبری بلعمی ).
مرغک خطاف را عنبر بماند در گلو
چون بخوردن قصد سوی عنبر شهبا کند.
منوچهری.
سر او چون دم خطاف دو نیم.خاقانی.
عجب نبود که اختطاف خطاف از زبان ضعیف و تعرض پشه حقیر کوتاه گردد. ( سندبادنامه ).گر عنایت کند نگه دارد
تن پشه ز خطفه خطاف.
( سندبادنامه ).
پرستک را به تازی خطاف گویند. ( ذخیره خوارزمشاهی ). به فارسی پرستوک و به ترکی قرلانقوج به دیلمی چچلا نامند و از طیور معروفه است گوشت او در سیم گرم و خشک و کباب آن مفتح سدد و دافع سنگ مثانه و رافع یرقان و امراض سپرز و آشامیدن یک مثقال از خشک مسحوق او جهت قوت باصره و غرغره آن با آب جهت خناق و جمیع امراض حلق نافع و طلای سوخته او، همین آثار دارد و اکتحال محرق او مقوی باصره. ( از تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی مار که رنگ او همچون رنگ خطاف است. ( یادداشت بخط مؤلف ). || آهن کج که محور بکره چاه بروی گردد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || آهن کج و سرتیز. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ). عقاقه. ( بحر الجواهر ).- خطاف جبلی ؛ عوهق. رجوع به عوهق در این لغت نامه شود.