لاله میان دشت بخندد همی ز دور
چون پنجه عروس بحنّا شده خضیب.
رودکی.
خمار در سر و دستش بخون هشیاران خضیب و نرگس مستش بجادویی مکحول.
سعدی.
- الکف الخضیب ؛ نام ستاره ای است. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).- امراءة خضیب ؛ زنی که خود را رنگ کرده برای آرایش.
- بنان خضیب ؛ انگشت رنگ کرده شده. انگشت رنگین.
- کف خضیب ؛ کف دستی که برای زینت رنگین کرده اند :
می دیرینه گساریم بفرعونی جام
از کف سیم بناگوشی با کف خضیب.
منوچهری.
خضیب. [ خ َ ] ( ص نسبی ) انتساب خضاب کردن بریش را می رساند. ( از انساب سمعانی ).