خضم. [ خ َض ْ ض َ ] ( ع اِ ) جماعت انبوه از مردمان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || کمان شیطان. ( منتهی الارب ).
خضم. [ خ َض ْ ض َ ] ( اِخ ) لقب عنبربن عمربن تمیم است. ( منتهی الارب ). رجوع به تجارب السلف چ بهمنیار در شرح حال صاحب ص 112 شود.
خضم. [ خ َض ْ ض َ ] ( اِخ ) نام شهریست. ( منتهی الارب ) ( از معجم البلدان ).
خضم. [ خ َض ْ ض َ ] ( اِخ ) نام آبی است. ( منتهی الارب ).
خضم. [ خ َ ض َم م ] ( ع ص ) مهتر بردبار بسیارعطا و خاص است بمردمان. ج ، خضمون. || ( اِ ) دریا. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ) . دریای عظیم. ( المنجد ).
- بحر خضم ؛ دریای عظیم. ( یادداشت بخط مؤلف ) : استخاره کرد چون بحر خضم جوشان و خروشان در حرکت آمد. ( ترجمه تاریخ یمینی ). لطمه موج خشم اواز بحر خضم کفایت می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی ).
آبی ندارد پارگین در معرض بحر خضم.
( سلمان ساوجی ).
|| جماعت انبوه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( اقرب الموارد ). || اسب ستبر. || شمشیر بران. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).- سیف خضم ؛ شمشیر تیز.
|| سنگ فسان. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ).