خضل

لغت نامه دهخدا

خضل. [خ َ ] ( ع اِ ) مروارید. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس )( از لسان العرب ). || مروارید صاف. || نوعی از مهره. ( منتهی الارب ) ( از لسان العرب ).

خضل. [ خ َ ض َ ] ( ع اِ ) خضل. ( منتهی الارب ). رجوع به خَضل در این لغت نامه شود. || ( مص ) طراوت ناک گردیدن. || تر شدن به آب. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خضل. [ خ َ ض ِ ] ( ع ص ) طراوت ناک. || تر. غیرخشک. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
- شواء خضل ؛ کباب تازه که چیزی از آن می چکد. ( منتهی الارب ).

خضل. [ خ َ ض ِ ] ( اِخ ) ابن سلمه. شاعری از عربان بوده است. ( منتهی الارب ).

خضل. [ خ َ ض ِ ] ( اِخ ) ابن عبید. شاعری از عربان بوده است. ( منتهی الارب ).

فرهنگ فارسی

بن عبید شاعری از عربان بوده است

پیشنهاد کاربران

بپرس