خصمان

لغت نامه دهخدا

خصمان. [ خ ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ خصیم. ( از منتهی الارب ) ( از دهار ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).

خصمان. [ خ َ ] ( اِ ) دشمنان. عدوها. ( یادداشت بخط مؤلف ) : هیچکس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند این اشاره نکند که جنگی قائم و خصمان را زده باز باید گشت. ( تاریخ بیهقی ). نه چنان آمد بر آنجمله که اندیشه می کردند که خصمان بنخست حمله بگریزند. ( تاریخ بیهقی ). کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند. ( تاریخ بیهقی ). و پادشاهان را در سیاست رعیت... و قمع خصمان و قهر دشمنان بدان حاجت افتد. ( کلیله و دمنه ). با اینهمه برنج قصه خصمان... بر اثر. ( کلیله و دمنه ).
تخت شاه افسر سماک شده ست
سر خصمانش تخت خاک شده ست.
خاقانی.
لیکن از روی طعنه خصمان
آمدن هیچ رو نمیدارد.
خاقانی.
ای آنکه تا عنان بهوای تو داده ام
از ناوک سخن صف خصمان دریده ام.
خاقانی.

فرهنگ فارسی

دشمنان عدو ها

دانشنامه اسلامی

[ویکی الکتاب] معنی خَصْمَانِ: دو دشمن
ریشه کلمه:
خصم (۱۸ بار)

پیشنهاد کاربران

بپرس