خشک لب

لغت نامه دهخدا

خشک لب. [ خ ُ ل َ ] ( ص مرکب ) گرسنه. نهار. غذا ناخورده :
چو از خنجر روز بگریخت شب
همی تاخت ترسان دل و خشک لب.
فردوسی.
یکی را ز کمی شده خشک لب
یکی از فزونیست بی خواب شب.
فردوسی.
شود مرد درویش از آن خشک لب
همی روز را بگذراند بشب.
فردوسی.
کسی کو ندارد بود خشک لب
چنان چون تویی گرسنه نیمه شب.
فردوسی.
|| تشنه. ( یادداشت بخط مؤلف ) :
بکار آب که این لفظ صوفیان دانند
برفت آبش و از آب شرع خشک لب است.
خاقانی.
خیری بیمار بود خشک لب از تشنگی
ژاله که آن دید ساخت شربت کوثرگوار.
خاقانی.
زبان تر کن بخوان این خشک لب را
بروز روشن آر این تیره شب را.
نظامی.

فرهنگ فارسی

گرسنه نهار

پیشنهاد کاربران

۱. سوخته لب، تشنه، عطشان،
۲. جایع ، گرسنه، ناشتا، ناهار،

بپرس