خشک سال

/xoSksAl/

لغت نامه دهخدا

خشکسال. [ خ ُ ] ( اِ مرکب ) سال بی باران. ( شرفنامه منیری ). سالی که باران نیامده و بر اثر آن از زمین چیزی نروئیده باشد :
سیراب اگر شود ز تو ای ابر مرحمت
در خشکسالی هجر گیاهی چه میشود.
فرخی ( دیوان چ دبیرسیاقی ص 444 ).
ز گیتی خشکسال بخل برخاست
از آن بارنده کف جودپرور.
مسعودسعد.
بیمزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه
عاشقان را دیده تر شد زین گروه خشکسال.
سنائی.
به پیش فیض تو زآن آمدم به استسقا
که وارهانی از این خشکسال تیمارم.
خاقانی.
بتخم بوالبشر و خشکسال هفت هزار
بسال پانصد آخر که کرد فتح الباب.
خاقانی.
بهر چنین خشکسال مذهب خاقانی است
از پی کشت رضا چشم بنم داشتن.
خاقانی.
در خشکسال مکرمت از آب رأفتت
آرد بروی کار مرا روزگار آب.
ابن یمین.
دولت روشنایی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد.
صائب ( از آنندراج ).
روضه بخل با طراوت را
ز آب جود توخشکسال آمد.
( از شرفنامه منیری ).
|| قحطسال. سال قحط. ( شرفنامه منیری ) ( ناظم الاطباء ) : و همچنین وقتی گوسفندان داشتم لاغر و هیچ شیر نمی دادند و خشکسال بود. ( قصص ص 24 ).
در خشکسال مردمی از کشت زار دیو
بردار طمع که بی بر گذشتنی است.
خاقانی.
از خشکسال حادثه در مصطفی گریز
کاینک بفتح باب ضمان کرد مصطفی.
خاقانی.
یکی خشکسالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق.
سعدی ( بوستان ).
درویش ضعیف حال را در تنگی خشکسال مپرس. ( گلستان سعدی ). خشکسالی در اسکندریه پدید آمده بود. ( گلستان سعدی ).
قضا را درآمد یکی خشکسال
که شد بدر سیمای مردم هلال.
سعدی ( بوستان ).
«قاشور» و «قاشورة»؛ خشکسال که زیان رساند و رندد و پوست بود هر چیزی را. مقرشه ؛ خشکسال بدان جهت که مردم در آن فراهم آیند. هجهج ؛ زمین درشت خشکسال رسیده. هلکون ؛ زمین خشکسال و قحطرسیده اگرچه در آن آب باشد. ( منتهی الارب ).
- خشکسال آفت ؛ کنایه از دنیا و روزگار. ( ناظم الاطباء ) :
بر گذر زین سردسیر ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشکسال آفت اینک گلستان.
خاقانی ( دیوان چ عبدالرسولی ص 331 ).

فرهنگ عمید

سالی که در آن باران نیاید و قحط وغلا پیدا شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس